رهایت نمیکنم :: وبسایت شخصی ندا خاوری

وبسایت شخصی ندا خاوری

وبسایت شخصی ندا خاوری

قدری صبور باش که
این نیز بگذرد
این روز های زرد و غم انگیز بگذرد
آری
بهار پشت زمین لانه کرده است
چیزی نمانده که پاییز بگذرد

محبـوب ترین ها
نظر شما عزیزان
بـه قلـم

رهایت نمیکنم

جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۱۱ ب.ظ



روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟

و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.

او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟

پاسخ دادم : بلی.

فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت ‏رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.

‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.

‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی!

‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ کشم.

‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟

جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند.

‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی

گل واژه های دوستای عزیز (۲۶)

ممنونم از مطالب خوبتون، تفاوت های فردی هستند که از انسان ها ،انسان می سازد 

،ما اگر بتوانیم این تفاوت ها را ببینیم خواهیم توانست به موفقیت های زیادی دست پیدا کنیم .
پاسخ:
ممنون از همراهی شما.

پدر و پسر داشتن صحبت میکردن!!
پدر دستشو میندازه دوره گردنه پسرش میگه پسرم من شیرم یا تو؟
پسر میگه : من..!!
پدر میگه : پسرم من شیرم یا تو؟؟!!
پسر میگه : بازم من شیرم...
پدر عصبی مشه دستشو از رو شونه پسرش بر میداره میگه : من شیرم یا تو!!؟؟
پسر میگه : بابا تو شیری...!!
پدر میگه : چرا بار اول و دوم گفتی من حالا میگی تو ؟؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلی دستت رو شونم بود فکر کردم یه کوه پشتمه اما حالا...

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند،
او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،
اما عقرب انگشت اورا نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد،
اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید:
برای چه عقربی را که نیش میزند نجات میدهی؟
مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.


ساعت آخر بود، ...

دخترک گوشه کلاس تنها و آرام نشسته و به چهره مهربان معلم ؛چشم دوخته. یکی از بچه ها می خواهد چیزی بخورد که معلم می فهمد. با مهربانی می گوید : بچّه هازنگ آخره! اگه سر کلاس چیزی بخورین نمی تونین توی خونه غذای خوشمزه مامانتون رو بخورین! چند نفر با خنده و شوخی می گویند اگه غذا نداشتیم چی؟

دخترک در گوشه کلاس آرام زمزمه می کند: اگه مامان نداشتیم چی ... ؟!!! 


وبسایت شما رو دوست دارم بهم آرامش میده.از شما ممنونم.
پاسخ:
از لطف شما ممنونم.این آرامش از حضور بازدیدکننده های عزیز به این وبسایت منتقل شده.
به یادندارم نابینایی به من تنه زده باشد
اماهروقت تنم به جماعت نادانی خورد 
گفتند:
مگه کوری!

روزگار نکته ای زیبا گفت:از بد دنیا گفت:گفت طاووس مشو که به عیبت خیزند

گفت پروانه مشو که به سر گردانی لای انگشت کتاب سالها میمانی

نه زمین باش نه خاک،که تورا خوار کند،وانگهی ذهن تورا پر ز مردار کند

آسمان باش که خلق به نگاهت بخرد،وز پی دیدن تو سر به بالا ببرد!



داستان جالب و خواندنی اگر کوسه ها آدم بودند از برتولت برشت

 

دختر کوچولو پرسید:
اگر کوسه ها آدم بودند، با ماهی های کوچولو مهربانتر می شدند؟

 

آقای کی گفت : اگر کوسه ها آدم بودند،
توی دریا برای ماهی ها جعبه های محکمی می ساختند، و....
همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند،
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد.
برای آن که هیچ وقت دل ماهی کوچولو نگیرد،
گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا می کردند،
چون که گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !

 

برای ماهی ها مدرسه می ساختند و به آن ها یاد می دادند
که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
درس اصلی ماهی ها اخلاق بود
به آن ها می قبولاندند
که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند

 

به ماهی کوچولوها یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
آینده ای که فقط از راه اطاعت به دست می یایید

 

اگر کوسه ها آدم بودند،
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:
از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند،
ته دریا نمایشنامه به روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان کوسه ها شیرجه می رفتند.
همراه نمایش، آهنگهای مسحور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار
ماهی های کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند.

 

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهی ها می آموخت
زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز میشود.
برتولت برشت

پاسخ:
بسیار دلنشین بود.خوندنش با تصورش همراه شد:)ممنونم.
این زندگی  نیست که می گذرد این ما هستیم که رهگذریم

پس با هر طلوع و غروب لبخند بزن  مهربان باش و محبت کن  شاید فردایی نباشد...
پاسخ:
:) 
  • دل خوشی ها کم نیست...
  • ﻫﺮﮔﺰ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ،
    ﻫﺮﮔﺰ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﻧﺪﻫﯿﺪ،
    ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺍﻣﺎ ﯾﺎﺩﺗﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ
    ﺍﺳﺖ،
    ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﺪ...
    "ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺍﺭ ﻣﮑﺎﻓﺎﺕ ﺍﺳﺖ
    پاسخ:
    بسیار خواندنی و قابل تامل بود.از شما سپاسگذارم.
    آنچه ما را به نابودی خواهد کشاند

    سیاست بدون شرافت

    لذت بدون وجدان

    علم بدون شخصیت

    و تجارت بدون اخلاق است.
    پاسخ:
    به امید جاودان بودنمان.
    آدما از جنس برگن،گاهی سبزن گاهی پاییزن و زردن، زمستون دیده نمی شن، تابستون سایه بون سبزن ،آدما خیلی قشنگن،حیف که هر لحظه یه رنگن.


    خدایا رحمتی کن تا ایمان ، نام و نان برایم نیاورد … قوتم ده تا نانم را و حتی نامم را در پای ایمانم افکنم !
    پاسخ:
    دعای بسیار زیبایی بود.
    زندگی به من آموخت که هیچ چیزی از هیچکس بعید نیست ،به ظاهر منکر چیزهایی می 
    شوند که خودشون هفخطن.

    شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟!

    استاد کمی فکر کرد و جواب داد: گوش کنید، مثالی می زنم، دو مرد، پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف! من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید، کدام یک این کار را انجام دهند؟!

    هر دو شاگرد یک زبان جواب دادند: خوب مسلما کثیفه!

    استاد گفت: نه، تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند؟!

    حالا پسرها می گویند: تمیزه!

    استاد جواب داد: نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد. و باز پرسید:
    خوب، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند؟!

    یک بار دیگر شاگردها گفتند: کثیفه!

    استاد گفت: اما نه ، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد؟!

    بچه ها با سر درگمی جواب دادند: هر دو!

    استاد این بار توضیح می دهد: نه، هیچ کدام! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

    شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم؟! هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است…

    استاد در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شدید، این یعنی: منطق!!!

    خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی را بخواهی ثابت کنی!

    پاسخ:
    عااالی بود.ممنونم.
    نشانه ی وچود خطا
    یکی از شاگردان شیوانا صبح زود برای خرید به شهر رفت و غروب خسته و دست خالی نزد شیوانا آمد و گفت:
    «امروز همه مردم شهر و فروشنده‌ها با من دشمن بودند. می‌خواستم از میوه‌فروشی سیب بخرم، تا سراغ بهترین سبدش رفتم و خواستم میوه‌های درشت آن را بردارم با من پرخاش کرد. من هم به او گفتم که از یک مغازه دیگر میوه می‌خرم و او دوباره با من بدسخنی کرد. 
    رفتم برنج بگیرم تا خواستم با فروشنده سر شوخی را باز کنم از دست من دلخور شد و گفت که به من برنج نمی‌دهد و دیگر به من محل نگذاشت. بقیه مغازه‌ها هم همین رفتار را با من داشتند. فکر کنم امروز همه آنها با من دشمن بودند!»

    شیوانا با لبخند گفت:« و تو گمان می‌کنی رفتار و حرف‌های خودت در این بین هیچ اشکالی نداشتند و این بقیه آدم‌ها هستند که خوب بودن و شوخ ‌بودن و بی‌قصد و نیت بودن تو را درک نمی‌کنند؟ درست است؟»

    شاگرد با حالتی مطمئن گفت:«معلوم است که چنین است. من در این بین کاملا بی‌تقصیرم و هر چه است مربوط به خود آنهاست.»

    شیوانا گفت:« وقتی کسی مطمئن است که کاملا بی‌عیب و نقص است و بر این اساس در مورد رفتارهای دیگران قضاوت می‌کند، بدانید که او دچار مشکل ندیدن حقیقت شده و هیچ راهی برای کمک به او وجود ندارد. امروز با چند نفر از دوستانت برای خرید به شهر رفتی. آیا مردم شهر با آنها هم چنین برخوردی داشتند!؟»

    شاگرد با خنده گفت:« معلوم است که نه! آنها فقط با من دشمن بودند! شاید چون از بقیه خوش چهره‌تر و ورزیده‌تر به نظر می‌رسیدم. شاید هم به‌خاطر اینکه از بقیه خوش‌صحبت‌تر و خوش‌بیان‌تر بودم. شاید هم به‌خاطر تمیزی لباسم بوده است. هرچه بود مردمان شهر طاقت خوبی‌های بیش از حد من را نداشتند و به همین خاطر با من غیر‌دوستانه برخورد کردند.»

    شیوانا با تبسم گفت: «متوجه دلیل دشمنی آنها با تو شدم.‌ نزد خودت بیش از حد بی‌تقصیر هستی و ذهن تو بیش از حد تعادل‌، دیگران را در اتفاقات زندگی مقصر می‌داند. به نظر می‌رسد دچار بیماری «خود بی‌گناه‌بینی مفرط» شده‌ای و به همین دلیل متوجه دلیل رفتارهای متقابل آدم‌های اطرافت نمی‌شوی. اگر این بیماری ذهنی خودت را درمان نکنی هرگز نمی‌توانی در زندگی با آدم‌های اطرافت ارتباط درست و موثر برقرار کنی. البته چون در ذهن‌ات خودت را بهترین و برترین می‌دانی عملا قادر به شناسایی مستقیم خطاهای خود نیستی. اما به‌عنوان شروع از این به بعد هر وقت گمان کردی در بروز اتفاقات ناگوار اطرافت، تو کاملا بی‌تقصیر هستی، کمی ‌متوقف شو و به این گمان و تصور بی‌تقصیری شک کن.

    کاملا بی‌تقصیر بودن در حوادث تلخ و جاری زندگی هرگز رخ نمی‌دهد چون ما هم به‌عنوان بخشی از اتفاق‌های زندگی‌ات در رخ دادن آنها نقش داریم! کاملا بی‌خطا و بی‌عیب و نقص بودن نشانه وجود خطاست. برای دیدن حقیقت بهتر است در کاملا بی‌خطا بودن خودت تردید کنی! این بهترین نقطه شروع است.»


    من در میان قبایلی زندگی کردم که ،کلمات مرد و مردانگی در گوشم بود،بعد در شهری زندگی کردم که ،رفقای من نه مرد بودند و نه مردانگی داشتند...

    نیما یوشیج
    سلام استاد خوبین مطالبتون خوبه من شاگردتون بودم درمربیگری هندبال.وقتی بجه هانام سایتتون روگفتن اومدم سری زدم  وووووووو
    پاسخ:
    سلام.از حضورت خوشحال شدم.ممنون.
    شعری از پابلو نرودا
    May 2, 2011 at 1:13pm

     

    به آرامی آغاز به مردن می‌کنی  اگر سفر نکنی، اگر کتابی نخوانی،اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،اگر از خودت قدردانی نکنی.

    به آرامی آغاز به مردن می‌کنی زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

    به آرامی آغاز به مردن می‌کنی اگر برده ی عادات خود شوی،اگر همیشه از یک راه تکراری بروی<p>…</p><p>اگر روزمرّگی را تغییر ندهی اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی،یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.</p>

    تو به آرامی آغاز به مردن می کنی اگر از شور و حرارت،از احساسات سرکش،و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،دوری کنی . .. .،

    تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،اگر ورای رویاها نروی،اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی ات ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .<p> </p><p>امروز زندگی را آغاز کن </p><p>!</p><p>امروز مخاطره کن!</p>

    امروز کاری کن<p>!</p><p>نگذار که به آرامی بمیری </p><p>!</p><p>شادی را فراموش نکن</p>

    اموخته ام که

    با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.

     

    آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی

    آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است

    آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت

    آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم

    آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم

    آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی

    آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است

    آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند

    آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد

    آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند

    آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم

    آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد

    آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان

    آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد

    آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم

    آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم

    آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

    آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم

    آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد

     

    چارلی چاپلین

     

    سلام.
    با "فراق کربلا سوزانده جانم را"  به روزیم...
    چند خط دلنوشته و یه شعر کوتاهه

    منتظر حضور شما و نظرات زیباتون در مورد این مطلب هستم...

    التماس دعای فراوان

    یا علی مدد
    پاسخ:
    حتما به وبلاگ شما سر میزنم.

    ... یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"

    قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند." عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
    فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود "عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است"...!

    برگرفته از کتاب "رویای تبت" 
    فریبا وفی
    روزنه

    پاسخ:
    بسیار عالی.ممنونم.
    ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﭘﺎﮐﻢ ﮐﻪ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻧﻪ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺑﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻫﺎﯾﻢ ﮐﻨﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﮔﻤﻢ ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﻼ‌ﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺁﻧﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺁﻧﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﻫﺎﯾﻢ ﮐﻨﯽ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺭﻫﺎﯾﻢ ﻧﮑﻦ...
    پاسخ:
    آمین.
  • فدایی امام خامنه ای
  • سلام.
    میلاد مادر فاطمه زهرا (س)  و سلاله ی پاکش امام روح الله فرخنده باد.
    یازهرا (س).
    پاسخ:
    سلام.ممنونم.بر شما هم مبارک باد.
    سلام.
    با سوالی در مورد امر به معروف به روزیم...؟؟؟؟
    منتظر نظرات زیبای شما هستیم...

    ممنون میشم اگه مشارکتی در این بحث داشته باشید...
    التماس دعا
    اللهم عجل لولیک الفرج
    یا علی مدد
    پاسخ:
    سلام.حتما به وبلاگتون سر میزنم.
    ممنونم از دعوتتون.
    پایدار باشید.

    بعد از خوردن غذا بیل گیتس ۵ دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد پیشخدمت ناراحت شد بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟
    پیشخدمت گفت: من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری دختر شما ۵۰ دلار به من انعام داد در حالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط ۵دلار انعام می دهید !

    گیتس خندید و جواب معنا داری داد و گفت : او دختر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک کشاورزم….

    (هیچ وقت گذشته ات را فراموش نکن . او بهترین معلم توست)


    پاسخ:
    ممنونم از داستانک زیباتون.

    انتخاب با توست؛ می توانی بگویی :صبح بخیر خدا جون، یا بگویی :خدا بخیر کنه صبح شده!

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی