من خدا را دیدم
جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۸ ق.ظ
در همین نزدیکی
پشت یک سروِ بلند جاده ای یافتم از جنس بلور
نه از آن جاده ها
که تو را می برد به راهی دور
جاده ای بود به طول یک بغض
و به عرض یک "آه"
و عصای من همان قطرۀ اشک
و چه آسان او مرا می بُرد راه
راه لغزنده نبود
صاف بود و روشن
و چه پُرآوا بود
تپشهای دل من
کوله بارم پُر بود
پُرِ تنهایی من
و همان دفتر شعر
که مرا شوق سرودن می داد
و همان قاصدک پیر و عزیز
که مرا امید بودن می داد
با خودم می گفتم:
"این همان جاده است
و خدایی که دل و جان از اوست،
انتهای این راه،تکیه بر عرشِ برین داده است"
خواستم تا سفر آغاز کنم
بروم تا تهِ بغض
و ببینم او را
تا کمی پیش خودش شکوِه کنم،ناز کنم
و خدا را دیدم!
نه در انتهای آن جاده
نه!
خود او به پیشواز دل من آمده بود!
آری،آری،من خدا را دیدم
خود او گفت که راهی نیست تا منزل من
ابداٌ راهی نیست
و دلم زار گریست
و خدایم می گفت:
"در تمام لحظه های سفر پوچ بشر
که به دنبال نشانی از من می گردند
من همانجا هستم
در همان کلبۀ پر سوز و گداز
در همان قلب،که پر می شود از راز و نیاز
من همانجا هستم
من همانم که تپشهای دل زار تو را می فهمم
و اگر می شکند
این منم که خانه ام در شُرُف ویرانیست
آری،آری،منزل من دل توست
و تمام دلها،خانۀ من
اینک می فهمم
تا خدا راهی نیست
و خدا در دل ماست
نه در این نزدیکی
باز هم نزدیکتر
و هنوز می دانم
دل من،دل تو،کعبۀ اصلی ماست...
+ عجله داشتم تند تند راه میرفتم ،محکم به چیزی خوردم
آدم بود
منتظر بودم بگوید : کوری ؟
دستش را به طرفم دراز کرد ، با من دست داد
"انسان بود…"
منم غریبه ! همانم که آشنای تو ام
تو بنده ی منی وُ من همان خدای تو ام
همان خدای قدیمی که کافرش شده ای ،
جلوتر از رگ ِ گردن وَ پا به پای تو ام
مـ نـ مـ