رفاقت یعنی این... :: وبسایت شخصی ندا خاوری

وبسایت شخصی ندا خاوری

وبسایت شخصی ندا خاوری

قدری صبور باش که
این نیز بگذرد
این روز های زرد و غم انگیز بگذرد
آری
بهار پشت زمین لانه کرده است
چیزی نمانده که پاییز بگذرد

محبـوب ترین ها
نظر شما عزیزان
بـه قلـم

رفاقت یعنی این...

چهارشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ب.ظ


 

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ،

می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.

سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟

ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد،

دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند،

او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند،

فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

 سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ،

ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده،

سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ،

زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی

همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی

است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین



  • ۹۲/۰۹/۲۰
  • ندا خاوری

جبهه

داستاننک

رفاقت

گل واژه های دوستای عزیز (۱۸)

متشکر. شما هم لینک شدید
پاسخ:
:) ممنون.
ولی الان دوستی ها یا کلا مردم مثل قدیم نیستن که بخاطرشون خودتو به خطر بندازی:
زمانی فرا می رسد که می فهمید کسانی که حتی حاضر نیستند بخاطر شما از گودالی رد شوند،لیاقت آن را ندارند که بخاطرشان از اقیانوس ها عبور کنید...
پاسخ:
ممنون بابت متن زیبات.

ما چقد زود باوریم!

 

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:
۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.
از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!
دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:
۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.
از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!

پاسخ:
بسیار عالی بود.
اگر زمانی متوجه شدی کسی به تو نیاز دارد!‏
نازت را...
بانیازش...
معامله نکن.
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻧﻤﻲ‌ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺑﻴﺎﻳﺪ. ﻣﻲ‌ﮔﻔﺖ ﻛﻮﭼﻚ ﺍﺳﺖ. ﻣﻲ‌ﮔﻔﺖ ﻣﻲ‌ﺗﺮﺳﺪ ﻭ ﺑﻘﻴﻪ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﻲ‌ﺩﻫﺪ. ﭘﺴﺮ ﮔﺮﻳﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﻱ ﻛﺮﺩ، ﺑﻘﻴﻪ ﻫﻢ ﭘﺎ ﺩﺭﻣﻴﺎﻧﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻔﺖ: «ﻣﻦ ﻣﺴﺆﻭﻟﻴﺖ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﻲ‌ﻛﻨﻢ. ﻳﻜﻲ ﻣﺴﺆﻭﻟﻴﺘﺶ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻨﻪ.» *** ﭘﺴﺮ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺯﺧﻤﻲ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﻱ ﺩﻭﺷﺶ. ﻣﻲ‌ﮔﻔﺖ: «ﻧﺘﺮﺱ.»ﻣﻲ‌ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲ‌ﺭﺳﺎﻧﻤﺖ.» ﻣﻲ‌ﮔﻔﺖ: «ﮔﺮﻳﻪ ﺯﺍﺭﻱ ﻧﻜﻦ، ﻟﻮ ﻣﻲ‌ﺭﻭﻳﻢ.» ﻣﻲ‌ﮔﻔﺖ: «ﻣﻦ ﻣﺴﺆﻭﻟﻢ ﺷﻤﺎ ﺭﺍﺑﺮﺳﺎﻧﻢ ﻋﻘﺐ، ﭼﺎﻛﺮﺕ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻢ.»

داستان زیبای “دعای مادر”

پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت .
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .

دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟

یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است  ، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود .

ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد .

کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …

دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند .
پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری .

دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود .
که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد .

پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت :
بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.

پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است .
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا

دکتر ایشان گفت : چه دعایی ؟

پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند .
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم .


میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم  را آسان کند .

دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت :

به والله که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند.

وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند .

پاسخ:
خیلی زیبا و تاثیر گذار بود.ممنونم.
دو قدم مانده به رقصیدن برف
یک نفس مانده به سرما و به یخ
چشم در چشم زمستانی دگر
تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تان
یک سبد عاطفه دارم همه تقدیم شما
یلدات مبارک
پاسخ:
سلام.خیلی ممنون.
یلدای شما هم مبارک.
بیا به حال بشر های های گریه کنیم
که با برادر خود هم نمی تواند زیست
چنین خجسته وجودی ، کجا تواند ماند ؟
چنین گسسته عنانی کجا تواند رفت ؟
صدای غرش تیری دهد جواب مرا :
- به کوه خواهد زد !
به غار خواهد رفت 
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد .

داستان زیبایی بود.ممنون
پاسخ:
سپاسگذارم از نظر لطفتون.پایدار باشید.

داستان آموزنده درخشش کاذب

 

یک روز صبح به همراه یکی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان " موجاوه " قدم می زدیم که چیزی را دیدیم که در افق می درخشید . هرچند مقصود ما رفتن به یک " دره " بود ، برای دیدن آنچه آن درخشش را از خود باز می تاباند ، مسیر خود را تغییر دادیم .
تقریباً یک ساعت در زیر خورشیدی که مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم توانستیم کشف کنیم که چیست . یک بطری نوشابه خالی بود و غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود .
از آن جا که بیابان بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود ، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت " دره " نرویم . به هنگام بازگشت فکر کردم چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر ، از پیمودن راه خود باز مانده ایم ؟ اما باز فکر کردم ، اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است ؟

نکته اخلاقی : هر شکست لااقل این فایده را دارد ، که انسان یکی از راه هایی که به شکست منتهی می شود را می شناسد .

داستان چهار شمع 

رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن می نمایند ، هر شمع یک هفته می سوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع می سوزند ، شمع ها نیز برای خود داستانی دارند . امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلب تان ریشه دواند .

شمع ها به آرامی می سوختند ، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبت های آن ها را بشنوی .

اولی گفت : من صلح هستم ! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد .
فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت . سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت .

دومی گفت : من ایمان هستم ! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم ، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم ، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد .

شمع سوم گفت : من عشق هستم ! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند ، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد .

ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت : چرا خاموش شده اید ؟ قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن .

سپس شمع چهارم گفت : نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم .
من امید هستم !

کودک با چشم های درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد .

چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگی تان خاموش نشود . چرا که هر یک از ما می توانیم امید ، ایمان ، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم .

 چون به سخن نوبت عیسی رسید
عیب رها کرد و به معنی رسید
عیب کسان را منگر و احسان خویش
دیده فرو بر به گریبان خویش . . .
کریسمس ۲۰۱3 پیشاپیش مبارک
************ اس ام اس کریسمس************
پاسخ:
میلاد حضرت مسیح بر شما هم مبارک باد.
تغییر دنیا

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم.بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!
نوع برداشت

استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) شاید با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید، اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید.

او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:
صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود.
بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟
مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.
استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد: صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟
و خودش ادامه می‌دهد که: راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم 
واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و...
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم.حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم. شاید هر از گاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم. آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است.

روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا میزان ایمان دانشجویان اش را بسنجد . 
او پرسید: آیا خداوند , هرچیزی راکه وجود دارد , آفریده است؟ 
دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : بله 
استاد پرسید: هرچیزی را ؟! 
پاسخ دانشجو این بود: بله ; هرچیزی را. 
استاد گفت: دراین حالت , خداوند شر را آفریده است . درست است ؟ زیرا شر وجود دارد .
برای این سوال , دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند .
ناگهان , دانشجوی دیگری دستش را بلند کرد و گفت:
استاد ممکن است از شما یک سوال بپرسم؟ 
استاد پاسخ داد: البته 
دانشجو پرسید: آیا سرما وجود دارد؟ 
استاد پاسخ داد: البته, آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید؟ 
دانشجو پاسخ داد: البته آقا, اما سرماوجود ندارد. طبق مطالعات علوم فیزیک, سرما, نبودن تمام و کمال گرماست و شیء را تنها درصورتی می توان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شیء است که انرژی آن را انتقال می دهد . بدون گرما اشیاء بی حرکت هستند, قابلیت واکنش ندارند ; پس سرما وجود ندارد . ما لفظ سرما را ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم . 
دانشجو ادامه داد : وتاریکی ؟ 
استاد پاسخ دا د : تاریکی وجود دارد . 
دانشجو گفت: شما باز هم در اشتباه هستید آقا! تاریکی , فقدان کامل نور است. شما میتوانید نور و روشنایی را مطالعه کنید اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز,تنوع رنگ های مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور , نور می تواند تجزیه شود . تاریکی , لفظی ست که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم. 
و سرانجام دانشجو ادامه داد: خداوند, شر را نیافریده است . شر , فقدان خدا در قلب افراد است. شر فقدان عشق, انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند . آنها وجود دارند و فقدانشان منجر به شر می شود. 
نام این دانشجو "" آلبرت انیشتین "" بود .

پاسخ:
ممنون از داستان موثرتون.
hi
پاسخ:
سلام.
برای شناخت آدم ها کافی است فقط یکبار بر خلاف میلشان عمل کنیم .

جهان را کسانی نابود نمی کنند که اعمال پلیدی انجام می دهند بلکه افرادی نابودش می کنند که آنها را نگاه می کنند اما کاری انجام نمی دهند....
آلبرت انیشتین
  • علیرضا عاملی
  • سلام و عرض ادب
    خسته نباشید چرا وب هندبالیتون رو دیگه اپ نمیکننید تا ما بهره ببریم
    پاسخ:
    سلام.ممنون از پیگیریتون.فکر نمیکنم از آپدیت شدنش خیلی گذشته شده باشه.

    انتخاب با توست؛ می توانی بگویی :صبح بخیر خدا جون، یا بگویی :خدا بخیر کنه صبح شده!

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی