کوچه های بن بست
از گم شدن می ترسم و هی بیراهه میروم،
هی میدوم درون کوچه هایی که تهش بن بست است...
صدایم میکنی.. ؛ اما من میروم ! ....دور می شوم ...!
یکدفعه می بینم شب شده ...تاریک است.
جلوی پایم را نمی بینم ، هی می خورم زمین ..!
پیشانی ام می شکند ، دست و پایم زخم می شود ؛
رسیده ام به جاهای پرت افتاده و ترسناک....
وحشت کرده ام و هیچ دری باز نیست .
در میزنم ...
باز نمی کنند .
التماس می کنم ...
همه از کنارم رد می شوند .
حتی نگاهم نمی کنند ...!
سردم است و مثل بید میلرزم .
.
.
.
خیال نمی کنم تا این جاها دنبالم آمده باشی ؛
خیال نمی کنم اینقدرها برایت مهم بوده باشم ؛
.
.
.
توی تاریکی می نشینم تا کسی نبینتم .
پیدایم نکند....
اما تو پیدایم می کنی ؛
دستم را می گیری ، برم می گردانی ...،
گرم و آرامم می کنی ؛
بعد انگار نه انگار که تو آمده ای دنبالم ؛
تو صدایم کرده ای و راه را نشانم داده ای ...؛
می گویی :
" چقدر خوب شد که برگشتی...!!! "
این وقت هاست که می فهمم ، چرا اسم تو " تواب " است...
بسیار توبه پذیر
- ۹۳/۱۰/۰۱