که می ترسانَدَت از من؟؟؟
رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود
منم پروردگار مهربانت ؛ خالقت...
که می ترسانَدَت از من؟؟؟
رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود
منم پروردگار مهربانت ؛ خالقت...
از گم شدن می ترسم و هی بیراهه میروم،
هی میدوم درون کوچه هایی که تهش بن بست است...
یادم باشد که خـــــــدا با من است،
که فرشته ها برایم دعا می کنند،
که ستاره ها شب را برایم روشن خواهند کرد...
یادم باشد که قاصدکی در راه است،
که فردا منتظرم می ماند،
که من راه رفتن میدانم و دویدن،
وجاده ها قدم هایم را شماره خواهند کرد...
اگر روزی دلم گرفت یادم باشد که خدای من اینجا است،
همین نزدیکی ها، و من تنها نیستم...
خـــــدا تنها روزنه ی امیدی است که هیچ گاه بسته نمی شود،
تنها کسی است که با دهان بسته هم میتوان صدایش کرد،
با پای شکسته هم میتوان سراغش رفت،
تنها خریداری است که اجناس شکسته را بهتر بر می دارد،
تنها کسی است که وقتی همه رفتند، می ماند،
وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید،
وتنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام می شود نه با تنبیه...
خــــدا را برایتان آرزو دارم...
الهـی العـفو!
بـوی ِ نـاب ِ بهشـت می دهـد همـۀ نام های ِ قشـنگ ِتـو
می گذارمشان روی ِ زخــم های ِ د ِ لَ م ..
گفته بودی اَلجَبّـار
یعنی کسی که جُبران می کند همـۀ
شکستگی هایِ د ِ لَ ت را
گفته بودی اَلمُصَـوِّر
یعنی کسی که از نُـو می سازد همـۀ آنچه را ویـران شده است درون ِ د ِ لَ ت
گفته بودی الشّافـی
یعنی کسی که شفا می دهد
تمـام ِ زخم هایِ عمیق و نا علاج را
هوای ِ دلـم سبک می شود
با زمزمـۀ نام هایِ زیبایت نَفـَس میـکِشَم در هوایِ مهـربانی هـایِ نابت ...