ثروت دروغین!
از روزی که وسوسه ثروت اندوختن به جانش افتاده بود،روزهایش
به تلاش وتکاپوبرای افزودن سکه ای دیگر به طلاهایش می گذشت و شبهایش
این اندیشه ، خواب را از چشمانش می گرفت که:
نکندفردا به طلاهایم چیزی اضافه نشود؟
و بالاخره آن روز رسیدکه دیگر ناتوانتر از آن شده بود که
بتواند حتی یک سکه دیگر هم به گنجینه اش بیافزاید.
پس آن سکه های طلا رادرزیر درختی دفن کردو هرروز
به آنجا میرفت و گنج خود از نهانگاه بیرون می آورد و از تماشای درخشش آن طلاها
لذت می برد.
تا اینکه شبی یک دزد آن گنج پنهان راپیدا کردوبا خود برد.
روز بعد وقتی که زمان تماشای گنج رسید،جز گودالی خالی
هیچ چیز ندید.
فریادکنان همسایگانش را به کمک طلبید.
یکی از همسایه ها از اوپرسید :
چرا اینقدر بی تابی می کنی ؟
مگر چه چیزی را ازدست داده ای ؟
تو که منفعتی به جز یک نگاه از آن گنجینه نمی بردی !
حال می توانی به جای خالی آن نگاه کنی !!