عقاب کوچک
پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۲، ۰۹:۱۳ ب.ظ
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم ، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه درآورد وباعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه
به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق ان تخم به مزرعه ای رسید که پراز مرغ وخروس بود،
مرغ وخروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم یکی از مرغها
داوطلب شد تا روی ان بنشیندوآن را گرم نگه داردتا جوجه به دنیا بیاید.
پس از چندروزتخم شکست وجوجه عقاب از آن بیرون آمد.
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که
چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
اوزندگی وخانواده اش را دوست داشت ، اما چیزی از درون اوفریاد میزد که :
تو بیش از این هستی.
تااینکه یک روز که داشت درمزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شدکه
در آسمان اوج می گرفتندوپرواز می کردند ، عقاب آهی کشید وگفت :
ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ وخروس ها شروع کردند به خندیدن وگفتند:
تو خروسی ویک خروس هرگز نمی تواند پرواز کند.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بودودر
آرزوی پرواز به سر میبرد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت ،
به او می گفتند که :
رویای تو به حقیقت نمی پیونددوعقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی اودیگر به پرواز فکر نکردومانند یک خروس به زندگی ادامه داد
وبعد از سالها زندگی خروسی از دنیا رفت.
سلام.اینم یه داستانک باحال!!
روز مردی به خانه می اید و به همسرش میگوید باید برای ماهیگیری به کانادا بروم و توهم میدانی که موقعیت خوبی برای ارتقا شغلی من محسوب می شود. لباس های ابریشمی ابی و جعبه وسایل ماهیگیریم را برایم اماده کن. زن هم که این مو ضوع کمی به نظرش عجیب امده بود برای این که نشان دهد همسر خوبی است کار هایی را که موبه مو گفت انجام داد و مرد به سفر رفت...بعد از یک هفته وقتی از سفر بازگشت زن پرسید ایا ماهی گرفتی گفت بله چند اره ماهی و سالمون گرفتیم راستی چرا لباس های ابریشمی که گفتم نزاشتی جواب زن خیلی جالب بود....... زن گفت:
در جعبه وسایل ماهیگیری ات بود.!!!