آوازه خوان
چهارشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۴۶ ق.ظ
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را
تماشا می کرد.
رفتن و ردپای آن را .. و آدم هایی را می دید که به
سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند ..
جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها
فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند.
او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده
را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود.
او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می
خواند و فکر می کردشایدپرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که
شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین
شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری ...
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند ...
سکوت او آسمان را افسرده کرد.
آن وقت خــــــــــــــــدا به جغد
گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من!
پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است ...
جغد گفت: خــــــــــــــــدایــــــــــــــــا! آدمهایت
مرا و آوازهایم را دوست ندارند ...
خــــــــــــــــدا گفت:
آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند.
دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ
تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد،
به هیچ چیز دل نمی بندد.
دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست.
اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و
طعم حقیقت تلخ ...
جغد به خاطر خــــــــــــــــدا باز هم
بر کنگره های دنیا می خواند
و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغامخــــــــــــــــــــــــــــــــداســــــــــــــــت …